فیلم لاست

پدر و پسری پس از گذشت هزار سال از وقایع متحول کننده ای که باعث فرار انسان ها از زمین شد، به این سیاره باز گشته اند و به کاوش آن می پردازند….

پس از اینکه خدمه اینترپرایز یک نیروی ترور غیرقابل توقف را از درون سازمان خود پیدا کردند، کاپیتان کرک یک شکار انسان را به سمت یک جهان در منطقه جنگی هدایت می کند تا یک سلاح کشتار جمعی یک نفره را بگیرد.

در برهه ای از تاریخ کره زمین می گذرد که در آن بیگانگان علاوه بر اینکه بر زمین قدم گذاشته اند، دخل و تصرفی هم بر آن داشته اند. این بیگانگان، با به تسخیر در آوردن بدن انسانها و کنترل ذهن آنها (هنگامی که بدن تسخیر می شود، چشمها روشن می شود و خاطرات هم پاک یا دستخوش تغییر میشود)، به نوعی می توان گفت که کنترل زمین را بر دست گرفته اند و تنها عده ای از انسانهای واقعی باقی مانده اند که در حال مبارزه برای بازپس گیری هویتشان هستند.

داستان فیلم با برآمدن هیولاهایی غول پیکر به نام کایجو از دریاها آغاز می شود . انسانها برای مبارزه با کایجوها ، روبوت هایی به نام جَگِر می سازند که این روبوت ها از طریق ارتباط عصبی با دو انسان کنترل می شوند …

نیک کاراوی که در جزیره لانگ زندگی می‌کند، مجذوب گذشته مرموز و سبک زندگی اسراف کارانهٔ همسایه خود جی گتسبی می‌شود. او به سمت گتسبی کشیده می‌شود تا شاهدی بر تراژدی زندگی او باشد …

در فرانسه، قبل از اینکه لویی چهاردهم بر تخت سلطنت بنشیند، یک بارونس جوان بر خلاف میل خود مجبور به ازدواج می شود و در شبکه ای از خیانت و قتل گرفتار می شود و او و همسرش را که او را عمیقاً دوست دارد تهدید می کند.

فیلم داستان زندگی سیمون بولیوار ، یک فرمانده ی ونزوئلایی که در قرن نوزدهم زندگی می کرد را بازگو می کند. او توانست در تعداد جنگ های زیادی در برابر امپراتوری اسپانیا مقاومت کند و…

این فیلم در مورد مردی است که در یک گودال پر از اجساد به هوش می آید و حافظه اش را از دست داده است، او باید بفهمد که آیا قاتل یکی از افراد غریبه ای است که او را نجات داده اند یا اینکه خودش قاتل است…

داستان فیلم در زمان آینده در شهر لس آنجلس اتفاق می افتد. تئودور مرد میانسالی است که شغلش نوشتن نامه های عاشقانه از طرف افراد متقاضی به نامزدشان است. تئودور نامه های عاشقانه را به خوبی نگارش میکند، گویی که عاشق ترین فرد روی زمین است. اما وی در زندگی شخصی خودش چندان موفق نیست…

افسر پلیس سرگی سوبولوف در حال رانندگی به سمت بیمارستانی بود که همسرش در حال به دنیا آوردن فرزندانشان بود. او که بسیار خوشحال بود، با سرعت زیاد رانندگی کرده و پسری را که در عرض خیابان عبور می کرد را ندیده و با او تصادف می کند…